حکایت بهلول و دوستش
حکایت بهلول و دوستش
? شخصی که سابقۂ دوستے با بهلول داشت روزے مقدارے گندم به آسیاب برد.
? چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد.
آن شخص چون با بهلول سابقۂ دوستے داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را بہ او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسے ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست.
? اتفاقاً صداے الاغ بلند شد و بناے عر عر کردن گذارد.
? آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانہ است و تو مےگویے نیست؟!
‼️ بهلول گفت عجب دوست احمقے هستے. تو پنجاه سال با من رفیقے، حرفم را باور ندارے ولے حرف الاغ را باور مینمایے ؟!