روزی که شهید بهشتی شهیدباهنر راعصبانی کرد
روزی که شهیدبهشتی شهیدباهنر را عصبانی کرد
سال 56 با آقای بهشتی در مشهد بودیم …به اتفاق خانواده، خانهای را گرفته بودیم و در آنجا بودیم. شهید باهنر به منزل ما در مشهد آمدند، گفتند آقای بهشتی هستند؟ گفتم بله. شهید باهنر وقتی آقای بهشتی را دیدند گفتند: دوستان به من گفتهاند که شما در مشهد هستید و من هم آمدهام تا همراه شما به جلسه دوستانه برویم.
آقای بهشتی تقویم خود را درآوردند و گفتند: فردا ساعت 8 خوب است؟ من به آقای بهشتی گفتم مگر الان چه برنامهای دارید؟ گفت: قول دادهام خانم و بچهها را به پارک ببرم. آقای باهنر با شنیدن این جمله از عصبانیت رنگ صورتشان قرمز شد. شهید باهنر گفت: ما دوستان کنار هم جمع شدهایم و شما خانم و بچهها را میخواهید به پارک ببرید؟ شهید بهشتی گفت: همین که گفتم.
شهید باهنر گفت: آقای اژهآی (یعنی من=داماد شهیدبهشتی) خانواده را ببرند. شهید بهشتی گفت: من قول دادهام که خودم آنها را به پارک ببرم.
فردای آن روز که به جلسه رفتند شهید باهنر و آیتالله مهدوی کنی به آقای بهشتی گفتند ما دوستان بعد از آزادی از زندان دور هم جمع شدهایم و حال شما خانواده خود را به پارک میبرید؟ آقای بهشتی فرمودند: دوستان،مگر قرار نیست که ما میخواهیم یک انقلاب کنیم؟ در این انقلاب وعدههایی به مردم میدهیم. اگر نتوانیم به وعدهای که به همسر و بچههایمان میدهیم عمل کنیم، آنوقت چطور میخواهید به وعدههای فراگیر ملی عمل کنیم؟ من این را از اصول اساسی انقلاب میدانم که حتی اگر به کودکمان هم قولی را دادیم در هیچ شرایطی آن قول را زیرپایمان نگذاریم. البته وقتی که قول میدهیم ابتدا فکر کنیم این قول عملی و مناسب هست یا خیر.