✅
?خبر از بدهی پدر و پرداخت آن:
مرحوم شیخ مفید ، کلینی ، راوندی و دیگر بزرگان به طور مستند به نقل یکی از اهالی مدینه منوّره آورده اند :
شخصی به نام مطرفی حکایت کند :
هنگامی که حضرت ابوالحسن ، علیّ موسی الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید ، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و کسی دیگر ، غیر از من و خود حضرت از این موضوع اطّلاع نداشت .
به همین جهت با خود گفتم : پول هایم از دستم رفت و دیگر قابل وصول نیست .
در این افکار بودم ، که فرزندش حضرت ابوجعفر ، جوادالا ئمّه علیه السلام برایم پیامی فرستاد که فردای آن روز پیش حضرتش بروم و در ضمن پیام افزود : هنگام آمدن کیسه و یا خورجینی را نیز همراه بیاور .
پس چون فردای آن روز فرا رسید و در محضر مبارک امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود : پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علیّ بن موسی الرّضا علیهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب کار هستی ؟
عرضه داشتم : بلی ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهکار می باشد .
پس در همین لحظه متوجّه شدم که حضرت جواد علیه السلام گوشه ای از آن جانمازی را که روی آن نشسته بود ، بلند کرد و مقداری دینار از زیر آن برداشت و تحویل من داد و فرمود : این مقدار دینارها بابت بدهی پدرم به تو می باشد ، آن ها را تحویل بگیر .
و من چون آن پول ها را از حضرت تحویل گرفتم ، آن ها را محاسبه کردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمی بود که از امام رضا علیه السلام طلب داشتم .
با پنجاه قدم ، شام تا کعبه را پیمود
حافظ ابونعیم - یکی از علماء اهل سنّت - در کتاب خود به نام حلیة الا ولیاء آورده است :
شخصی به نام ابویزید بسطامی حکایت قابل توجّهی را از سرگذشت خود با کودکی خردسال نقل کرده است :
روزی از شهر بسطام جهت زیارت خانه خدا حرکت کردم ؛ چون به یکی از روستاهای شهر دمشق رسیدم ، تپّه خاکی را دیدم که کودکی حدودا چهار ساله روی آن بازی می نمود .
وقتی نزدیک او رسیدم ، خواستم به او سلام کنم ، با خود گفتم : این بچّه است و هنوز به تکلیف الهی نرسیده ، اگر به او سلام کنم ، جواب نمی داند؛ و اگر سلام نکنم حقّی را ضایع کرده ام .
و بالاخره بر او سلام کردم و آن کودک نگاهی بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن کسی آسمان را برافراشت و زمین را گسترانید ، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانیده بود ، جواب نمی گفتم .
چون که مرا به جهت کمی سنّ و سال نزد خود کوچک و حقیر دانستی ؛ ولیکن جوابت را می دهم : ( علیک السّلام و رحمة اللّه و برکاته و تحیّاته و رضوانه ) .
و سپس افزود : هرگاه تحفه و تحیّتی برایتان هدیه کردند ، سعی نمائید که به بهترین وجه آن را پاسخ دهید .
با شنیدن چنین سخنانی ، فهمیدم که او شخصیّتی والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فکر کرده ام .
در همین لحظه ، فرمود : ای ابویزید ! برای چه از دیار خود بسطام به شهر شام آمده ای ؟
گفتم : ای سرورم ! قصد زیارت کعبه الهی را دارم .
پس آن کودک از جای خود برخاست و اظهار داشت : آیا وضو داری ؟
گفتم : خیر .
فرمود : همراه من بیا ، دَه قدم که راه رفتیم ، به نهری بزرگ تر از فرات رسیدیم و او نشست و وضوئی با رعایت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نیز وضو گرفتم .
در همین اثناء ، قافله ای عبور می کرد از شخصی پرسیدم : این نهر کدام نهر است ، و چه نام دارد ؟
گفت : رود جیحون است .
بعد از آن ، کودک فرمود : حرکت کن تا برویم ، چون بیست قدم راه پیمودیم ، به نهری بزرگ تر از نهر قبلی رسیدیم .
و چون کنار آن نهر آمدیم ، فرمود : بنشین ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله ای که از آن محلّ عبور می کرد ، پرسیدم : این جا کجاست و این نهر چه نام دارد ؟
گفتند : رود نیل است و تا شهر مصر حدود یک فرسخ فاصله داری ، آن ها رفتند و پس از ساعتی آن کودک باز آمد و اظهار داشت : برخیز حرکت کن تا برویم .
پس حرکت کردیم و بیست قدم دیگر راه رفتیم ، نزدیک غروب خورشید بود که نخلستانی نمایان گردید ، کنار آن رفتیم و اندکی نشستیم ؛ و پس از استراحتی مختصر دوباره فرمود : حرکت کن تا برویم .
مقدار خیلی کمی که راه آمدیم ، به مکّه معظّمه رسیدیم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شدیم ، من از کلیددار کعبه سؤ ال کردم که این کودک کیست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر ، محمّد جواد ، فرزند علیّ بن موسی الرّضا علیهم السلام می باشد .
?اصول کافی،ج1،ص497،ح11،
?ارشاد شیخ مفید،ص325
?خرایج راوندی،ج1،ص378