داستان
????
?
?آیه ای که مسیحی را مسلمان کرد(2)
تجارت با هفتاد دينار حلال
روزي جواني به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:
- سرمايه ندارم.
امام عليه السلام فرمود: درستكار باش! خداوند روزي را مي رساند.
جوان بيرون آمد. در راه، كيسه اي پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت: بايد سفارش امام عليه السلام را عمل نمايم، لذا من به همه اعلام مي كنم كه اگر همياني گم كرده اند نزد من آيند.
با صداي بلند گفت:
هر كس كيسه اي گم كرده، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد.
فردي آمد و نشانه هاي كيسه را گفت، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضيه را گفت.
حضرت فرمود:
- اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غني شد.
زن بي گناه!
بشار مكاري مي گويد:
در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشين با ما خرما بخور!
عرض كردم!
- فدايت شوم! در راه كه مي آمدم منظره اي ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمي توانم از ناراحتي چيزي بخورم!
فرمود:
- در راه چه مشاهده كردي؟
- من از راه مي آمدم كه ديدم كه يكي از مأمورين، زني را مي زند و او را به سوي زندان مي برد. هر قدر استغاثه نمود، كسي به فريادش نرسيد!
- مگر آن زن چه كرده بود؟
- مردم مي گفتند: وقتي آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالميك يا فاطمة.
امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طوري كه دستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخيز برويم مسجد سهله براي نجات آن زن دعا كنيم. كسي را نيز فرستاد، تا از دربار سلطان خبري از آن زن بياورد. بشار گويد:
وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم. حضرت براي نجات آن زن دعا كرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:
- حركت كن برويم! او را آزاد كردند!
از مسجد خارج شديم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه به حضرت عرض كرد:
او را آزاد كردند. امام پرسيد:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمي دانم ولي هنگامي كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده، پيش سلطان آوردند.
وی از زن پرسيد:
چه كردي كه تو را مأمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.
حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولي او قبول نكرد، حاكم گفت:
ما را حلال كن، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولي آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دويست درهم را نگرفت؟
عرض كردم:
- نه، به خدا قسم! امام صادق عليه السلام فرمود:
- بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اين پول نيازمند است. سلام مرا نيز به وي برسانيد.
وقتي كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم، با خوشحالي پرسيد:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم:
- بلي!
زن از شادي افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت:
- آيا امام به من سلام رساند؟
- بلي!
و سه مرتبه اين سؤال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاي حضرت.
پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالي كه مي گريستند برايش دعا كردند.
?شوری،52
?بحارالانوار،ج47،ص374
?بحارالانوار،ج47،ص117
?بحارالانوار،ج100,ص441