???
??
معلمي شاگردان زيادي داشت اما از نظر اخلاقي وي فردي تندخو بود ، بچه ها را خيلي اذيت مي كرد و بچّه ها هم دلخوشي اشان اين بود كه ولو براي يك روز هم شده از دست اين معلم خلاص بشوند و درس را تعطيل كنند .
لذا با هم نشستند و نقشه اي كشيدند .
فردا كه به كلاس آمدند ، هنگامي كه معلم وارد شد يكي از بچّه ها به معلم سلام كرد و گفت : جناب معلم خدا بد ندهد مثل اينكه مريض هستيد كسالتي داريد ؟
جواب داد : نه كسل نيستم برو بشين . اين رفت نشست .
شاگرد ديگر آمد و گفت جناب معلم رنگ و رويتان امروز پريده خداي نكرده كسالتي داريد ؟
اين دفعه يكه خورد ، يواش تر گفت برو بيشين سر جايت .
سومي آمد و همان مضمون را تكرار كرد .
معلم وقت جواب گفتن صدايش شل تر شد و ترديد كرد كه شايد من مريض هستم .
كم كم چهارمي ، پنجمي ، ششمي ، هر بچه اي كه آمد همان مطلب را تكرار كرد .
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت : بلي گويا امروز حالم خوش نيست .
بچه ها وقتي كه اقرار گرفتند كه او ناخوش است گفتند :
آقا معلم اجازه بدهيد تا امروز شوربايي برايتان تهيّه كنيم و از شما پرستاري نماييم .
كم كم معلم واقعا مريض شد و رفت دراز كشيد و شروع كرد به ناله كردن و به بچه ها گفت : برخيزيد و به منزل برويد ، امروز ناخوش هستم و نمي توانم درس بدهم .
بچه ها كه همين را مي خواستند همگي از خدا خواسته مكتب را رها كردند و دنبال تفريح و بازي خودشان رفتند .